نویسنده: مایکل استنفورد
مترجم: احمد گل محمدی



 

1. خطرات تشبیه

اکثر مردم به میزانی از ساده‌سازی نیازمند هستند و این کار را اغلب می‌توان با تشبیه یا مقایسه با چیزی ساده‌تر و شناخته شده‌تر انجام داد. با وجود این، تشبیه‌ها همیشه ممکن است خطرناک باشد و خطرناک‌ترین مورد آن هنگامی است که نظرات و تصوراتی از یک حوزه گرفته شده و بدون بررسی و نقد در حوزه‌ای دیگر به کار می رود. نسل بشر از عصری به عصر دیگر تداوم می‌یابد. ما به صورت کودکی ناتوان و بی‌دفاع به دنیا می‌آییم، قوی‌تر می شویم، تجربه می‌اندوزیم و سپس می‌میریم. با وجود عبارت‌های آشنایی مانند ، "انسان بالغ" یا "کودکی این نسل"، دلیلی ندارد تصور کنیم که این مدل از زندگی انسان در مورد یک ملت یا کل نژاد انسان کاربرد دارد. تاریخ عرصه‌ی بسیاری دگرگونی‌هاست که برخی از آنها بی‌تردید پیشرفت به شمار می آید. ولی اعتقاد به پیشرفتی همیشگی و گریزناپذیر تا چه حد موجه است؟ گیبون می نویسد که "اگر از فردی خواسته شود تا در تاریخ جهان دوره‌ای را مشخص کند که در طول آن، نسل بشر در شادترین و مرفه‌ترین وضع زندگی می کرد، بی‌درنگ او دوره‌ای را نام خواهد برد که از مرگ دومیشن (1) تا جلوس کومودوس (2) طول کشید.(3) سیر قهقرایی به صورت وحشتناکی امکان‌پذیر است، چنانکه اردوگاه‌های کشتار سازمان یافته به شیوه‌ی علمی در آلمان نازی نشان داد. به نظر می رسد دلیل مناسبی وجود ندارد تصور کنیم که تاریخ شکلی از پیش تعیین شده یا هدفی گریز ناپذیر دارد. واژه هایی مانند سرنوشت، بخت و تقدیر پوچ و بی معنی است. لئوپولد فون رانکه، مورخ آلمانی بزرگ، درست می گوید که هر عصر به یک اندازه به خداوند نزدیک است، و ارزش هر عصر را باید در خود آن عصر پیدا کرد نه در چیزی که از آن مشتق می شود (Ranke, 1973, p.53). کارل پوپر در کتاب خود، فقر تاریخ باوری، سوء استفاده از چنین تشبیه‌هایی را مورد حمله قرار می دهد؛ کتابی که به "زنان و مردان بی شمار دارای هر عقیده یا ملیت یا نژاد که قربانی باور فاشیستی و کمونیستی به قوانین بی‌چون و چرای تقدیر تاریخی می‌شوند" تقدیم کرده است. رانکه و پوپر راست می گویند. جریان تاریخ مقدر نیست و ضرورتی در مورد آن وجود ندارد. تاریخ عمدتاً همان است که ما می‌سازیم، گر‌چه، چنانکه مارکس می گوید، نمی‌توانیم بستر و شرایط آن را انتخاب کنیم (Marx, 1973b,p.146). به همین دلیل هر کنش ما اهمیت دارد، هر چند این اهمیت متفاوت است و ما هرگز نمی‌توانیم میزان آن را بدانیم.

2. تفسیر

البته گرایش به تحمیل الگوها و قالب‌هایی بر تاریخ به مورخان بزرگی مانند هر دو، هگل، کنت، مارکس و برخی دیگر محدود نمی شود. در این مورد، از روان‌شناسی ادراک هم می‌توان چیزهایی آموخت. پژوهشگران آن حوزه پی‌برده‌اند که "معمولاً درک ما همیشه نوعی شکل و نظم به خود می گیرد" (Vernon, 1962,p.52). این شکل همان تفسیر و تعبیر داده‌هاست که معمولاً آنچه را آشنا (مانند یک شکل دایره‌ای) یا مهم (مانند تصویر یک شاهین برای پرنده‌ای جوان) است تأیید می‌کند.
این گرایش به تحمیل شکل (یا گشتالت (3))، به صورت خنده‌داری در خطاهای بصری آشنا نمود می یابد. در این موارد ما تعبیرهای نادرستی می کنیم و به نتایج غلطی می‌رسیم. در این حوزه، کار مورخ مانند کار باستان‌شناس، پزشک یا کارآگاه است. همه‌ی آنها داده‌ها یا نشانه‌هایی را که در اختیارشان قرار گرفته است به گونه‌ای تعبیر و تفسیر می کنند که "فهم پذیر شود". خطاهای بصری، مانند تشخیص‌های غلط یا نظریه‌های علمی بی اعتبار، نشان می‌دهد که بهترین تعبیرها و تفسیرهای ما هم گاهی غلط از آب در می آید. البته راه حل مسئله نه کنار گذاشتن تفسیر (که در عالم ادراک به آسانی ممکن نیست)، بلکه بهتر کردن آن، یا دست کم همان احتیاط و دقت بیشتر، است.

3.الگوها

اکنون به بررسی الگوهایی بپردازیم که مورخ بر تاریخ تحمیل یا در آن شناسایی می کند. آیا واقعاً رنسانس، جنبش اصلاح دینی، یا روشنگری‌ای در کار بوده است؟ یا یک انقلاب انگلیس در سده‌ی هفدهم ویا انقلابی دموکراتیک در پایان سده‌ی هجدهم؟ یا اینها صرفاً مفاهیم مناسبی هستند که مورخان برای درک رویدادهای مختلف جعل کرده‌اند؟(5) در واقع مفهوم "رویداد" پرسش‌پذیر است. اگر، چنانکه محتمل به نظر می رسد، جهان در یک جریان مداوم نیروهای بنیادی باشد، و اگر، چنانکه قطعی به نظر می رسد، زمان، به دلیل بی‌نهایت تقسیم‌پذیر بودن آن، پیوسته و مداوم باشد، پس زمان یا این جریان را به هر صورتی تقسیم کنیم، تقسیمی کاملاً تصنعی و جعلی خواهد بود. روزها، ماه‌ها و سال‌ها تقریباً با حرکات سماوی منطبق است، ولی ساعت‌ها و دقیقه‌ها صرفاً تقسیم‌بندی قراردادی- مانند یک متر پارچه که بزاز از توپ می برد- به شمار می‌آیند. همچنین، آنچه ما رویداد یا اتفاق می‌نامیم چیزی است که از جریان امور دست و پا کرده‌ایم تا با اهداف و مقاصدمان متناسب باشد. مفهوم رویداد را از زاویه‌ای دیگر هم می‌توان مورد نقد و بررسی قرارداد. فرنان برودل، مورخ فرانسوی، مفهوم "دوره ی بلند"(6) را بر مفهوم رویداد ترجیح می‌دهد. کار بزرگ او درباره‌ی اوضاع مدیترانه در عصر فیلیپ دوم، بر سه مقیاس زمانی استوار است: ساختاری (یا مدت زمان طولانی)، ترکیبی (روندها یا مجموعه‌ای بیش از دوره‌های کوتاه 20 تا 50 سال) و مقیاس رویداد محور. او به مقیاس سوم چندان بها نمی‌دهد و رویدادها را "چیزهای زودگذر تاریخ" مانند شعله‌های آتش، می‌نامد (Braudel, 1975,p.901). به نظر برودل تاریخ کالیدوسکوپ یا نمایانگر رویدادهای گذرا نیست، بلکه الگوی تداوم‌ها و پیوستارهای طولانی است.
ما درباره‌ی نظام های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی که مردم در چارچوب آنها زندگی و نقش‌های زندگی خود را بازی می‌کنند، سخن گفته‌ایم. همچنین گفته‌ایم که این "چارچوب" ایجاد کنند‌ه‌ی" ماهیت ثانوی" فرد است؛ "ماهیت اولیه" عبارت است از وراثت ژنتیکی. باید بگوییم که اکثر تاریخ‌نگاری‌ها از شیوه‌ی کلاسیک تاریخ نویسی چونان داستان انسان‌های بزرگ و مهم آغاز و به مطالعه‌ی این گونه چارچوب‌های غیر شخصی رسیده است. مثلاً، کتاب مدیترانه‌ی برودل الگوی چنین تاریخ‌نگاری است که در آن، نویسنده نه تنها افراد بلکه حتی رویدادهای خاص را به بی اهمیتی نسبی متهم می‌کند. گرایش به این نوع تاریخ‌نگاری دلایلی دارد. یک دلیل، آگاهی فزاینده از اهمیت چارچوب و بستر در فراهم ساختن ماهیت ثانوی و بنابراین، تبیین کامل‌تر کنش‌های افراد است. مثلاً، اگر یک وزیر عثمانی رفتاری متفاوت با یک نخست وزیر دوره‌ی ملکه ویکتوریا داشته است، تبیین آن تفاوت بیشتر در بسترهای اجتماعی و سیاسی متفاوت نهفته است تا در ویژگی‌های فردی. دلیل دوم عبارت است از رشد علوم اجتماعی که مورخان را در فهم بهتر فرایندهای اقتصادی و اجتماعی یاری کرده است. مثلا، فصل سوم معروف کتاب تاریخ انگلستان که ماکولی در 1848 نوشت (7) شاید نخستین نمود و محصول بازشناسی اهمیت فرایندهای مورد نظر در تاریخ‌نگاری انگلیس باشد. سومین دلیل این است که اکثر زندگی‌های ثبت و ضبط شده و بی‌گمان زندگی مهم‌ترین انسان‌ها امروزه شناخته شده است. به عبارتی، زندگی مردان و زنان بزرگ به صورت کشتزارهایی تقریباً برداشت شده در آمده است و مورخ جاه طلب و بلند پرواز به بهره برداری از دیگر زمین‌های دارای محصولات متفاوت نیاز دارد. گرایش به ابتدا تاریخ اقتصادی، سپس اجتماعی، امروزه فرهنگی و سرانجام به حوزه‌ی آشفته و مبهم باورها و آداب مردمی معروف به تاریخ ذهنیت‌ها که آخرین نخواهد بود، به همین دلیل است. آنچه بهره‌برداری از این حوزه‌های جدید به مورخ بلند پرواز عرضه می‌کند عبارت است از چالش‌های جدید، نیاز به روش‌های جدید و فرض‌های تازه، و افکندن پرتوهای جدید از زوایای بی‌سابقه بر موضوع‌های آشنا. گسترش عظیم در ژرفا و پهنای مطالعات تاریخی در سده‌ی بیستم ما را به تصویر و درک مناسب از کل تاریخ (‌یا تاریخ‌ها) نزدیک‌تر می‌کند.
مورخان نسل‌های پیشین چارچوب‌های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جامعه را چونان پرده‌ی پس زمینه‌ی نمایش می‌دانستند که معدودی افراد مهم روزگار در آن بازی می‌کنند؛ بیشتر مانند اجرای ژولیوس سزار شکسپیر. امروزه برخی مورخان امیدوارند که بتوان تاریخ‌های گوناگون را در قالب تاریخ کلی (8) ادغام کرد. توسل به مثال لباس رنگارنگ بیرون آمده از ماشین پارچه‌بافی اینجا سودمند است. شخص می‌تواند بسیاری موضوع‌های گوناگون یا انواع تاریخ- از تاریخ سیاسی، حکومتی، قضایی، حقوقی، مالی و از این قبیل گرفته تا تاریخ آداب، رسوم و خرافات- را شناسایی کند. جابه‌جایی این رشته ما را آگاه می‌کند که طرح مورد نظر ثابت نیست، بلکه شبکه‌ای از روابط پویاست. امروزه بازیگرها به هیچ روی، مانند بازیگران نمایش، در جلوی چارچوب قرار ندارند، بلکه بخشی از رشته‌ها را تشکیل می‌دهند و در داخل طرح قرار دارند. رویدادها به هیچ روی ذره‌های جداگانه‌ی تاریخی نیست، بلکه گره‌هایی است که چندین رشته را مدت کوتاهی به هم نزدیک می‌کند. این برداشت از یک تاریخ ممکن شاید آرمانی دست نیافتنی باشد، ولی دست کم در ترکیب تصورات ما از تاریخ چونان طرح و زمینه و چونان فرایند موفق است.

تشبیه‌ها

ارزش آن را دارد اندکی درنگ کرده، در مورد تشبیه‌ها، که اغلب درباره‌ی تاریخ به کار می‌رود (فرایند، ساختار و الگو)، دقیق‌تر شویم. قلمرو تاریخ عبارت است از آن گستره ی زمانی (بیش از پنج هزار سال) و فضایی (عمدتاً سطح کره‌ی زمین) که کنش‌های مردان و زنان در چارچوب آن شکل گرفته و آثار و نشانه‌هایی کافی برای ما باقی گذاشته است تا تصویری از چیستی آنان ترسیم کنیم. چنانکه بیان کرده‌ایم این قلمرو در جریان دائم است و حتی برای چند لحظه هم یکسان و ثابت نمی‌ماند. ولی تداومی در این جریان و سیالیت وجود دارد. اشیاء طبیعی (تپه‌ها و دریاها)، ساخته‌های انسانی (اهرام، اشعار و نقاشی‌ها)، تصورات و نظام‌ها، حقوق، آداب و رسوم، نهادها و سرانجام خود انسان‌ها، جملگی مدت زمانی کوتاه یا بلند دوام می‌آورند. نکته‌ی سوم اینکه باید به خاطر داشته باشیم که همه‌ی این واحدها جدا از هم نیستند، بلکه در اندرکنشی پایدار و ضروری با یکدیگر قرار دارند. (بوم شناسی جنگل استوایی شاید مثال مناسبی در این مورد باشد). خوشبختانه این اندرکنش‌ها- فردی که زمین را شخم زده، بذرافشانی می‌کند، دادو‌ستدکنندگان بازار، شاهان جنگ‌افروز، و از این قبیل- در دراز مدت، به پیروی از الگویی همسان گرایش دارند. این فرایند نه تنها بازیگران را قادر می‌سازد تا تصور کلی مناسبی از تحولات اطراف خود داشته باشند، بلکه به مورخ هم اجازه می‌دهد تا، در چارچوب محدودیت‌هایی، به درک مشابهی برسد.
بنابراین، می‌توانیم ،الگو، را این گونه تعریف کنیم: "نظم و ترتیب عناصر یا واحدها که، به واسطه‌ی تکرار، قابل تشخیص و شناسایی می‌شود. "یک آهنگ یا شکل عدد سه رقمی مثال‌هایی در این مورد هستند. چنانکه بیان کرده‌ایم توانایی شناخت اشکال یا الگوها نقشی مهم در ادراک انسان‌ها و حیوانات بازی می‌کند. اغلب تصور می‌کنیم که می‌توانیم الگوی تکراری رویدادها را درک کنیم؛ مثلاً در مورد انتخابات عمومی، کودتا، انحصارات و شورش نان. هر چه الگویی بیشتر تکرار شود، بازشناسی آن آسان‌تر و سریع‌تر می‌شود. ولی مانعی در این راه وجود دارد. همه‌ی ما با معماها یا طرح‌های ترفندآمیز خنده‌دار که ترفند به کار رفته در آن باعث شناسایی نشدن جزئیات ناپیدا در طرح می‌شود آشنا هستیم. مثلاً دو منظره‌ی تقریباً یکسان کشیده شده، کنار هم قرار می‌گیرد و از فرد مورد نظر خواسته می‌شود تا تفاوت آن دو را پیدا کند. معمولاً در این موارد مثلاً انگشت یا گوش از قلم انداخته می‌شود. هنگام رویارویی با الگوهای آشنا، ذهن به آسانی تفاوت‌های کوچک و ظریف را نادیده می‌گیرد و این امر ممکن است پیامدهایی جدی در تاریخ و زندگی عملی داشته باشد. اگر ما فرض کنیم که الگوی این موقعیت مانند الگوی موقعیت پیشین است به شیوه‌ای یکسان پاسخ خواهیم داد. ولی اگر آن موقعیت‌ها همانند نباشد واکنش و پاسخ ما کاملاً، و حتی به صورتی مصیبت بار، نامناسب خواهد بود؛ مانند فراموش کردن پله‌ی پایین پلکان. مثلاً سازمان دهندگان قیام 13 وندمیر(9) (5 اکتبر) 1795 در پاریس و شرکت‌کنندگان در آن انتظار داشتند که قیام مورد نظر یک پیروزی انقلابی دیگر را نصیب اراذل و اوباش بکند. ولی در این هنگام یک افسر جوان رسته‌ی توپخانه به خدمت فرا خوانده شد. بناپارت که هیچ دغدغه‌ای در آتش گشودن به روی مردم نداشت، سه هزار نفر از آنها را کشته یا زخمی کرد. قدرت مردمی ناگهان با "شلیک توپ‌ها" از بین رفت و ارتش به عرصه‌ی سیاست فرانسه گام گذاشت که پیامدهای آن هنوز برای فرانسه و جهان پایان نیافته است. بدین ترتیب، الگویی قدیمی فرو پاشید و الگویی جدید شکل گرفت.

5.ساختارها

ساختارها چه تفاوتی با الگوها دارند؟ تفاوت این است: یک ساختار عبارت است از ترتیب و نظم بخش‌ها یا عناصر که ماهیت کل را تعیین می‌کند، ولی الگو صرفاً نظم و ترتیب عناصر است. فرض کنیم یک دیرین‌شناس فسیل‌هایی از حیوانی مشابه را کشف کرده است ولی در هر نمونه سر حیوان موجود نیست. او به زودی با الگوی اسکلت آشنا خواهد شد و بنابراین خواهد توانست استخوان‌ها را، در صورت جدا بودن، روی هم سوار کند ولی می‌داند که به ساختار حیوان دست نیافته است. استخوان‌ها، بدون استخوان سر، تعیین کننده‌ی ویژگی کل نیست. لازم است در اینجا فقط دو نکته را یادآور شویم: یکم، چگونگی تفاوت الگو و ساختار؛ دوم، ضرورت متمایز کردن الگو یا ساختار تحمیلی از الگو یا ساختار ذاتی. الگوها و ساختارهای ذاتی واقعاً در رویدادهای تاریخی وجود دارد، ولی الگوها و ساختارهای تحمیلی فقط در ذهن مورخ موجود است. بسیار مهم است که موارد تحمیلی را با موارد ذاتی اشتباه نگیریم. در تاریخ الگوها باید پیدا شود نه اینکه ساخته شود (Novick, 1988, p.2).
این نکته برای مورخان به اصطلاح "سازوانگار" اهمیتی ویژه دارد. آنان بر الگوهای پایدار فرایندهای تاریخی تأکید می‌کنند و رویدادهای مختلف را چندان جدی نمی‌گیرند. به عقیده‌ی مورخان مورد نظر الگوهایی که آنها شناسایی می‌کنند در واقع ساختارهای راستین تاریخ است؛ یعنی همین الگوهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در واقع ماهیت تاریخ را تعیین می‌کند. مورخی سازه‌انگار می‌نویسد: "همچنان بر این باور هستم که تغییر و تحولات ساختاری اقتصادها و جوامع جدا از باورهای مربوط به آنها شکل می‌گیرد... نظریه‌پردازان و فلاسفه فقط می‌کوشند دنیا را مفهوم بندی کنند ... [در حالی که] هدف تبیین ریشه‌ها و ماهیت ساختارهای واقعی جهان و تحولات آنهاست،)LIoyd, 1933,p.4). تاریخ‌نگاری ساختاری کاری معتبر، هر چند بلند پروازانه، است که موفقیت آن کلاً به شناسایی درست "ساختارهای واقعی جهان" بستگی دارد. در غیر این صورت و دقیقاً به دلیل خطیر بودن آن، مصیبت بارتر از تاریخ‌نگاری محتاطانه‌تر، رویداد محورتر و تجربی‌تر خواهد بود. دو مثال معروف این نکته را روشن می‌کند. هگل بر این باور بود که تاریخ پیشروی روح مطلق در جهان است؛ پیشروی‌ای که با دیالکتیک تز، آنتی تز و سنتز ممکن می‌شود. مارکس هم به یک فرایند دیالکتیکی معتقد بود، ولی روابط مادی را جایگزین روح مطلق کرد. اگر هر کدام از این فرایندها ساختارهای واقعی جهان نباشند، تاریخ ساختاری هگلی یا مارکسی باید اساساً مخدوش و معیوب باشد. در این موارد و همه‌ی مواردِ تاریخ ساختاری، مشکل در این پرسش نهفته است که آیا ساختارهای مورد نظر "ساختارهای واقعی جهان" است یا ساختارهای موجود در ذهن مورخ و ساختارهای تحمیل شده بر جهان.

6.پیوستگاری

در مورد مفهوم مرتبط پیوستگاری تاریخی نیز پرسشی مشابه مطرح می‌شود. چند سال پیش، دبلیو. اچ. والش در مقدمه‌ای عالی بر فلسفه‌ی تاریخ، مفهوم پیوستگاری را پیش نهاد. پیوستگاری نوعی تبیین است که توسط مورخان به کار می‌رود و ویژگی بخش رهیافت آنهاست. پیوستگاری عبارت است از "نحوه‌ی تبیین یک رویداد از طریق شناسایی روابط درونی آن با رویدادهای دیگر و قراردادن آن در بستر تاریخی خود". چنین تبیینی به این باور بستگی دارد که "رویداد مورد بررسی را بخشی از یک تحول کلی موجود در همان زمان بدانیم (Walsh, 1967,p.59).
به عنوان مثال، او می‌گوید که اقدام هیتلر به اشغال دوباره‌ی راین‌لند (10) در 1936 را باید چونان بخشی از سیاست او (ابراز وجود و گسترش آلمان) بدانیم. این پیوند نوعی خط‌مشی تاریخ‌نگاری است. چنانکه والش توضیح می‌دهد:، به بیان کلی، از آنجا که کنش‌ها تبلور اهداف و مقاصد است، و از آنجا که هدف یا سیاستی واحد در یک رشته‌ی کلی کنش‌ها نمود پیدا می‌کند ... می‌توانیم به معنایی روشن و قابل فهم بگوییم که برخی رویدادهای تاریخی ذاتاً مرتبط هستند،)pp. 59-60). او می‌افزاید که در چنین مواردی می‌توانیم بگوییم که در رشته‌ای از رویدادها نه تنها رویدادهای بعدی توسط رویدادهای قبلی تعیین می‌شود، (جالب اینکه) خود رویدادهای قبلی هم "تحت تأثیراین واقعیت قرار می‌گیرد که رویدادهای بعدی پیش‌بینی می‌شود". از این رو، تفکر تاریخی به دلیل موضوع آن، "اغلب در قالب فرجام شناسانه پیش می‌رود".(11).
این مفهوم پیوستگاری شماری پرسش‌های دیگر هم پیش می‌آورَد. مثلاً: آیا پیوستگاری در کانون روایت قرار دارد؟ آیا پیوستگاری شیوه‌ی تبیین موجهی به ما عرضه می‌کند؟ از آنجا که مورخان نمی‌توانند درباره‌ی هر چیز بنویسند آنان ضرورتاً باید موضوع مورد نظر خود را گزینش کنند. آیا جزئیات یک موضوع همیشه باید به این شیوه "پیوند بخورد"،؟ آیا پیوستگاری نوعی تفسیر است؟
اجازه دهید پرسشی مهم را تکرار کنیم: آیا الگو، ساختار یا پیوستگاری، در خود رویدادها، یعنی در حوزه‌ی واقعیت تاریخی یافت می‌شود؟ یا محصول ذهن مورخ و بنابراین تحمیل شده بر واقعیت است؟ با یک داستان پلیسی آشنا این نکته را روشن می‌کنیم. جرمی اتفاق می‌افتد و پلیس بر مبنای یک حدس و تبیین، بی‌گناهی را دستگیر می‌کند. کارآگاه قهرمان ما وارد صحنه می‌شود تا این اشتباه فاحش را اصلاح و پرده از راز بردارد. تقریباً پس از سپری شدن دو سوم داستان، او تبیین بهتری پیدا می‌کند. ولی این تبیین قانع کننده‌ی او غلط از آب در می‌آید و معما پیچیده‌تر می‌شود تا اینکه سرانجام قهرمان مسئله را حل و مجرم واقعی را پیدا می‌کند. در این مثال، هر سه تبیین، در قالب الگویی خاص رویدادها را تنظیم می‌کند؛ الگویی که به نظر می‌رسد معما را روشن کند. البته ثابت می‌شود که دو الگوی نخست چیزی جز محصول حدس و گمان‌های پلیس یا بازرس نبوده است. فقط الگوی سوم، که البته آن هم نتیجه‌ی فکر و اندیشه است، راه حل درست را عرضه می‌کند، زیرا آن الگو الگوی واقعیت تاریخی است. آن الگو الگوی ذاتی رویدادها و دو الگوی غلط نخست نه ذاتی بلکه صرفاً تحمیلی است. بر خلاف آنچه معمولاً تصور می‌شود، وظیفه‌ی اصلی و خطیر مورخ نه توصیف درست این یا آن رویداد، بلکه یافتن نظم و ترتیب درست رویدادها و پیوندهای میان آنهاست. همین ترکیب‌ها و چینش درست- الگوها، ساختارها یا پیوستگاری‌ها- است که قلب تاریخ را تشکیل می‌دهد. در علم تجربی هم چنین چیزی وجود دارد. یک سده قبل یا بیشتر، کار زیست‌شناسان گرداوری پوست‌ها، تخم‌ها، پروانه‌ها و از این قبیل، و بررسی جداگانه‌ی آنها بود. ولی امروزه آنان مطالعه‌ی حیوانات در کنار موجودات دیگر و در متن محیط طبیعی آنها را روشنگرتر و آموزنده‌تر می‌دانند و حیوانی زنده در جنگل را بر مرده‌ی آن در آزمایشگاه ترجیح می‌دهند. بدین ترتیب "تاریخ طبیعی" جای خود را به بوم شناسی می‌دهد. مانند تاریخ، در بوم‌شناسی هم رهیافت کلی اغلب روشنگرتر از آب در می‌آید و پیوندها و ارتباطات اهمیت می‌یابند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Domitian (51 تا 96م)، امپراتور روم.م
2. Commodus (92 تا 161 م)، امپراتور روم.م
3. Ealsh (1967,p.60)
4. Gestalt
5. برای آگاهی از بحث بیشتر در این مورد ر. ک: (Stanford (1986, pp. 36 and 108)
6. "La Longue durée"
7.Macaulay, History of England, 1848
8. "histoire globale"
9. Vendemaire ، یکی از ماه‌هایی (ماه اول سال برابر با 22 سپتامبر تا 21 اکتبر) که انقلابیون فرانسه نامگذاری کرده بودند.م
10. Rhineland
11. Walsh (1967, p. 60)

منبع مقاله :
استنفورد، مایکل، (1392)، درآمدی بر فلسفه‌ی تاریخ، ترجمه: احمد گل محمدی، تهران: نشر نی، چاپ ششم